پسر زلف طلایی

افزوده شده به کوشش: ثریا ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: حسین داریان

کتاب مرجع: گنجینه های ادب آذربایجان، ص 274

صفحه: از 181 تا 184

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

سومی ها در این قصه سرانجام پیروز میشوند. آنها در ابتدا در پی توطئه ضد قهرمان با ناملایمات روبه رو میشوند. ولی در پی تلاش کمک قهرمان به حق خویش می رسند. در این قصه نیز خواهر سوم به کمک خروس (کمک قهرمان) موفق می شود. از نکات دیگر قصه همزمانی دوک ریسیدن و صحبت ازدواج است. دوک و ریسیدن آن نماد چرخ زندگی و رشتن تارهای آن است.

یک شب شاه عباس به همراه وزیر خود «الله وردی خان» موقع گردش از پشت در خانه ای حرفهای سه دختر را که مشغول رشتن دوک بودند شنیدند. اولی گفت: اگر شاه عباس عقلش میرسید مرا برای پسرش می گرفت. دومی گفت: چه خوب میشد اگر وزیری مرا برای پسرش می گرفت. خواهر سومی گفت: چه بهتر میشد اگر وکیل مرا برای پسرش میگرفت. فردا صبح شاه عباس سه تا خواهر را احضار کرد و از آنها پرسید: شما دیشب چه می گفتید. دخترها همان حرفهای قبلی را دوباره تکرار کردند. شاه گفت هنر شما چیست؟ دختر اولی گفت من قالی بزرگی میبافم که شاه با همه قشونش بتوانند روی آن بنشینند و باز هم جای نشستن داشته باشد. دومی گفت: من داخل یک پوست تخم مرغ خاگینه ای می پزم که همه قشون شاه از آن بخورند و باز هم کم نیاید. سومی گفت من هم پسری میزایم که وقتی بخندد گل ها باز شود و وقتی گریه کند باران جاری شود. از یک طرف زلف هایش طلا و از طرف دیگر نقره بریزد. به دستور شاه، عقد پسرها را با دخترها بستند. دختر اولی و دختر دومی هر کدام به بهانه ای کارهایی که قولش را داده بودند به بعد موکول کردند. دختر سومی هم حامله شد. خواهران بزرگتر با خود فکر کردند که اگر دختر بزاید آبرویشان می رود. این بود که موقع زایمان خواهر کوچک که رسید یک توله سگ را با بچه عوض کردند. بچه را توی چاهی انداختند و زن و مرد دهقانی بچه را پیدا کردند. پادشاه سراغ بچه را گرفت. دخترها گفتند چه بچه ای؟ او توله سگ زاییده است. پادشاه عصبانی شد و دختر کوچک را زندانی کرد. روزی پادشاه در حیاط قدم میزد شنید که خروسی می خواند: قوقولی قوقو آدم هم می زاید توله سگ؟ قوقولی قوقو آدم نمی زاید توله سگ قوقولی قوقو آدم می زاید نوزاد آدم خروس سه بار این را خواند، پسر، پادشاه را خبر کرد. به دستور پادشاه قابله را صدا کردند. پادشاه به قابله گفت : بچه ای که به دنیا آمد توله سگ بود یا بچه آدم؟ اگر راستش را نگویی تو را به دم قاطر میبندم و دو تا میر غضب را صدا زد. قابله رسید و به دست و پای پادشاه افتاد و گفت این دو تا خواهر پولی به من دادند و گفتند که توله سگ را با بچه عوض کنم. پادشاه دستور داد دختر سومی را از سیاه چال در آوردند و دو خواهر بزرگتر به دم قاطر بستند. جارچی جار زدند هر کس بچه ای را آب گرفته پیش پادشاه بیاورد و جایزه بگیرد. زن و مرد دهقان، بچه را آوردند و تحویل دادند. موقع شانه کردن موی بچه، از یک طرف سرش طلا و از طرف دیگر سرش نقره می ریخت. وقتی می خندید گلها باز میشدند و وقتی گریه می کرد باران می آمد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد